loading...
اس ام اس جدید|موزیک جدید|وبلاگ تفریحی|بازی|نرم افزار
آخرین ارسال های انجمن
miladhmp بازدید : 111 شنبه 1392/08/11 نظرات (0)

فصل8

به روبه رویش خیره شده بود و آرام اشک می ریخت. جسم بی جان حمید را درون قبر می گذاشتند. پدرش مرد ... دیگر حمید در میانشان نبود ... زمانی تصورش هم لرزه به اندامش می انداخت ولی حالا ... نفس عمیقی کشید و اشکهایش را پاک کرد ... چی شد که به اینجا رسیدیم ... با شنیدن صدای زجه های کوکب به سمتش چرخید. کوکب ناله می کرد و اشک می ریخت ، شهره کنارش نشسته بود ودلداریش می داد. دوباره به قبر نگاه کرد ... بابا تو که نماز می خوندی ... روزه می گرفتی ... حقی رو ناحق نمی کردی ... تو که همیشه می گفتی خدا بزرگه ... پس چرا ؟ ... چرا این کارو کردی؟ ... مگه خودکشی گناه نیست ... چی شد که گناه کردی؟ ... گناه بودنش به کنار، چرا به ما فکر نکردی که بی تو آواره می شیم ... نگاه خسته اش را اطراف قبر چرخاند . چند نفر از همکارهای حمید همراه همسرانشان ، شهره و سیاوش آنجا ایستاده بودند ... با چشم دنبال پانیذ گشت ، کمی دورتر به درختی تکیه داد بود و با چهره ای بی روح به آنها نگاه می کرد. آهی کشید و نگاهش را به جسم سفید پوش درون قبر دوخت. تو این شهر درندشت ... با گرگهایی مثل مهرداد ، شاپورو اسی چطور زندگی کنیم بابایی ... دلم گرفته ... کاش الان اینجا بودی و می پرسیدی از کی ؟... اونوقت می گفتم از خودت ... تویی که همیشه میگفتی عزیزترینتم ... خودت بیشتر از همه دلم و سوزوندی ... یادمه می گفتی باید قوی باشم ... چیزی از یه مرد کم ندارم ، باید رو پای خودم بایستم ... می گفتی کنارمی ، از دور مراقبمی ولی باید خودم جلو برم ... حرفهات و با تموم وجودم باور کردم ... تو به نظرم قوی ترین بودی بابا ... چرا یهو همه چی عوض شد ... چرا تصویر حبابی پدرخوبم شکست ... چرا موقع سختی کم آوردی ؟ ... تو حق نداشتی کم بیاری ... آخه فقط پدرم که نبودی ... همه کسم بودی ... چرا تنهام گذاشتی ؟... صدای گریه اش بلند شد و صورتش را با دستهایش پوشاند. خانمی که کنارش ایستاده بود او را در آغوش گرفت و دلداریش داد. بابا کاش الان اینجا بودی ... دلم می خواد تو بغلت یه دل سیر گریه کنم ... دلم می خواد باز مثل همیشه ... حتی به حرف هم شده ، بگی کنارمی ... بگی هیچکسی نمیتونه پارمین بابا رو اذیت کنه زن کنار گوشش گفت : - عزیزم گریه نکن ... همه چیز درست می شه زیر لب با صدایی لرزان گفت : - چی درست می شه ... چی مونده که بخواد درست بشه صدای گریه اش بلند تر شد ... چرا باید تو بغل یه غریبه گریه کنم بابا ... تو که نمی ذاشتی کسی دلم رو بسوزونه ، اشکم و در آره .... خودت که آتیشم زدی بابایی آه پرسوزی کشید و بی حال روی زمین افتاد. *** چشمهایش بسته بود. سوزشی در دستش احساس کرد و آن را تکان داد. - دستت و تکون نده صدای بم سیاوش را شناخت. به زحمت چشمهایش را باز کرد. - اینجا کجاست ؟ سیاوش سرم را به میله آویزان کرد. - تو بیمارستانی ... اینجا هم اتاق منه با تعجب به اطراف نگاه کرد. - عمه ؟ سیاوش روبه رویش لبه تخت نشست. - خونتونه ... خیلی نگرانت بود ولی باید به مهمونها می رسید ... نتونست بیاد به زحمت روی تخت نشست و به سرم اشاره کرد. - این کی تموم می شه ؟ - حالا مونده تا تموم شه دستش را به چشمهای پف کرده اش کشید. سیاوش به چشمانش خیره شد. - چرا اینقدر خودت و زجر می دی؟ با تعجب به او نگاه کرد. دوباره داغ از دست دادن حمید در دلش زنده شد و با بغض گفت : - اونی که تو خاک ... می ذاشتن ... بابام بود بی اراده اشکش چکید و ادامه داد. - با رفتنش تنها شدم ... اونم با کلی بدبختی سرش را تکان داد. - تو که جای من نیستی بدونی چه حالی دارم شدت گریه اش بیشتر شد. سیاوش دستش را در دست گرفت. مقاومتی برای بیرون کشیدن دستش نکرد. با چشمهایی قرمز و اشکی به سیاوش خیره شد. - خسته شدم ... کم آوردم ... بریدم ... مگه من چند سالمه که باید اینقدر زجربکشم؟ هق هق گریه اش بلند شد و بدنش به وضوح می لرزید. سیاوش شانه هایش را گرفت. - پارمین آروم باش ... من کنارتم ... گریه نکن گریه اش شدت بیشتری پیدا کرد. سیاوش کلافه اشکهایش را با دستمال پاک کرد. - با گریه مشکلی حل نمی شه بهتر ازهر کسی این را می دانست چون یکسال تمام وقت و بی وقت اشک ریخته بود و مشکلی حل نشده بود ولی در این شرایط فقط اشک تسکینش می داد. سیاوش دستش را دور شانه او گذاشت و به او نزدیکتر شد. - به من نگاه کن به او اعتنایی نکرد. سیاوش عصبی دستش را زیر چانه او گذاشت و صورتش را بالا آورد. - قسم می خورم بهت کمک کنم ... قول می دم تنهات نذارم ... اون کلاهبردار عوضی رو هم هرجوری شده پیداش می کنم در ذهنش حرفهای سیاوش می چرخید ... بار قبل به پدرش اعتماد کرده بود و کلاه بزرگی سرش رفته بود و حالا باید به پسر همان پدر اعتماد می کرد تا حقش را پس بگیرد ... چه بازی مسخره ای ... زهر خندی زد. سیاوش به گمان اینکه او را آرام کرده است گفت : - پرونده رو دوباره به جریان می ندازم چیزی نگفت. سیاوش روسری پارمین را که در گردنش افتاده بود روی سرش مرتب کرد. انگشتهای سیاوش صورتش را لمس می کرد و او حتی حس خجالت کشیدن هم نداشت. دختر بچه ای با موهایی بافته شده و روبان زده درون حیاط می چرخید. با هر چرخش او چینهای دامن قرمزش باز می شد. صدای زنگ درآمد. لبخندی زد و به سرعت در را باز کرد. مردی بلند قد با چشمهایی عسلی در چارچوب آن ظاهر شد ، در حالی که لبخندی به لب داشت جلوی پایش زانو زد و بسته ای به او داد. با کنجکاوی درون آن را نگاه کرد. چند تخم مرغ شانسی درونش بود ، خندید و داخل خانه دوید. گوشه پذیرایی نشست و با کنجکاوی شروع به باز کردن آنها کرد. زنی از کنارش رد شد و داخل حیاط رفت. شی طلایی بین شکلاتها بود. - سلام ... بیا تو - حمید خونه نیست؟ - نه ... ولی من که هستم - مزاحم نمی شم ... فعلا خدافظ - نرو می خوام باهات حرف بزنم - یه روز که حمید هم بود می شینیم دور هم حرف می زنیم - باید با خودت حرف بزنم ... بدون حمید - من حرفی واسه گفتن ندارم - اما من حرف دارم ... صدای فریاد زن باعث شد سرش را به سمت در بچرخاند. - تو رو خدا فقط یه بار ... یه بار به حرفهام گوش بده - باور کن حوصله دردسر ندارم ... مشکلتون و بین خودتون حل کنید به انگشتر طلایی رنگ که هنوز مقداری شکلات به آن چسبیده بود نگاه کرد و آن را در انگشت اشاره اش قرار داد. - من کم سن و سال بودم ... اشتباه کردم ... تا کی باید تاوانش و پس بدم صدای بستن در آمد. به سمت در حال دوید و از شیشه آن به حیاط نگاه کرد. زن گریه می کرد. آرام به سمت او رفت و کنارش نشست. زن بغلش کرد و چشمهای درشت سبز رنگش را به او دوخت. - چرا هیچ کس حرفهام و نمی فهمه دختر بچه متعجب به او نگاه می کرد. زن دستی به موهایش کشید و زیر لب گفت : - چقدر چشمهات شبیه حامده ناگهان صورت زن شبیه مهرداد شد. وحشت زده از خواب پرید و دستش را روی قلبش گذاشت ، قلبش تند می زد. از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. تلویزیون روشن بود و کوکب قرآن می خواند. به دستشویی رفت و چند بار با آب سرد صورتش را شست. در آینه به گودی زیر چشمش نگاه کرد ، به اوضاع بهم ریخته زندگیش کابوسهای شبانه هم اضافه شده بود. ازدستشویی بیرون آمد و روبه روی تلویزیون نشست. زانوهایش را در بغل جمع کرد و به صفحه آن خیره شد. به جای برنامه ای که پخش می شد خاطرات تلخ و شیرین گذشته جلوی چشمش رژه می رفت. در خاطراتش غرق شده بود که کوکب دستش را روی شانه اش گذاشت. تکان خورد و به او نگاه کرد. - سال نو مبارک عزیزم متوجه منظور او نشد. کوکب او را در آغوش کشید. - چند لحظه قبل سال تحویل شد قطره اشکی از گوشه چشم کوکب چکید. - وقتی این طوری به یه جا خیره می شی دلم می گیره به چشمهای پارمین نگاه کرد. - من که دیگه سنی ازم گذشته و کار زیادی ازم بر نمیاد ... اگه تو هم خودت و ببازی ... سرش را پایین انداخت. کوکب موهایش را نوازش کرد. - پانیذ به تو احتیاج داره ... چیزی نگفت. چطور می توانست با اوضاع روحی بهم ریخته اش پانیذ را دلداری دهد. نگاهی به در بسته اتاق کرد. - پانیذ هنوز خوابه کوکب سرش را تکان داد. - آره به چشمهای میشی کوکب نگاه کرد و با لحنی محزون گفت : - دلم برا بابا تنگ شده ... موقعی که بی خبر رفت همش منتظر برگشتنش بودم ، اما الان که می دونم دیگه بر نمی گرده ... نفس عمیقی کشید و ادامه داد. - شبیه بچه ها شدم عمه ... همش دلم بهونه بابا رو می گیره کوکب چشمهای غمگینش را چرخاند. - قدیمیا می گفتن خشت اول چو نهد معمار کج ، تا ثریا می رود دیوار کج ... حکایت زندگی شماست ... شروع زندگی بابات اشتباه بود ... تصمیمهاش اشتباه بود... معامله اش اشتباه بود ... مرگش هم ... سرش را با افسوس تکان داد و به فرش خیره شد. - عمه وقتش نشده از گذشته برام بگید ... گذشته ای که داره آینده منو و پانیذ و تباه می کنه ... از همون اشتباهی بگید که ما داریم تاوانش و پس می دیم کوکب در فکر فرو رفت. - با گفتنش که مشکلی حل نمی شه - این حقم که بدونم چرا از اول یه زندگی طبیعی نداشتم ... چرا مثل همه مادرم کنارم نبوده ... چرا هیچ فامیلی نداشتیم کوکب دستی به صورتش کشید و در حالی که با خودش در جدال بود گفت : - از چی می خوای برات بگم ؟ - از نحوه آشنایی مامان و بابام ... از مشکلاتشون ... ازدلیل رفتن مامان ... از فامیلهایی که هیچ وقت ندیدمشون ... از شهری که اومدیم و فقط در حد اسم ازش می دونم - باشه ... همه رو بهت می گم ... به شرطی که آخرین باری باشه که درموردش کنجکاوی می کنی ... نه اینکه فکر کنی اتفاق عجیب غریبی تو گذشته افتاده ... داستان زندگی ما هم مثل همه زندگیاست ولی با یادآوریش زجر می کشم - باشه قول می دم دیگه چیزی نپرسم کوکب آهی کشید و شروع به گفتن کرد. - ما اصلتا بختیاریم ... تموم خانوادمونم اهواز زندگی می کنن ... خانواده پانته آ هم قشقایی بودن ... من واون تو یه مدرسه درس می خوندیم ... یه باربرای تولدش دعوتم کرد ، منم رفتم ... خونه ه

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    صفحات جداگانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 535
  • کل نظرات : 76
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 142
  • آی پی امروز : 82
  • آی پی دیروز : 62
  • بازدید امروز : 143
  • باردید دیروز : 209
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 9
  • بازدید هفته : 1,172
  • بازدید ماه : 3,694
  • بازدید سال : 38,324
  • بازدید کلی : 270,284